Monday, September 19, 2005

Khakestari...

شهرتان می سوزد
خانه تان می ریزد
قلبتان می میرد
اشکتان می خشکد
ولی افسوس شما بی خبرید!

رنگ هاتان همگی می میرند
چشمتان می خوابد
سازهاتان همگی می شکنند
گوشتان می گیرد
ولی افسوس شما بی خبرید!


بی خبر مانده ی گرداب زمانید مگر؟!
که چنین خز زده و خار شده می مانید
که به پای گل نرگس، علف می کارید!
یا که در بوته ی خار، چشم در چشم شقایق دارید!
آخرش چه؟!
به چه می پندارید؟

این همان است که گفت:
آب هم می سوزد
خاک هم می گرید
سوز هم می لرزد
باد هم می ترسد
سنگ هم می ساید
و گل خار بلند است است که با من به نوازش آید.
یادتان می آید؟
نه! نمی اندیشم
چون شما، بی خبر ازعشق سخن می گویید
آخرش هیج
همه هیچ
همه می پویید
نشنیدم من از این مردم دلمرده خدایا آهی
اشک ها نیست که ریزد گاهی
بخدا نیست در این وادی پژمرده دل تار، خدایی

سیاهیست، سیاهیست، سیاهی

روزهاتان: دیروز، امروز، فردا، همگی از پی هم می گذرند
ولی افسوس شما، بازهم بی خبرید!!!!!!
بی خبر مانده که، نفرین شده بر پیکرتان
نه، نه این است که گفتم؛ غلط است
بی خبر زین همه خاکی که شده بر سرتان

من نمی فهممتان! من نمی فهممتان!
_bLuE Boy_

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

akhe maskhare zood be zood update kon dige sare kar gozashti

3:59 AM  

Post a Comment

<< Home